ادبیات فارسی | ||
|
داستان " نجات "
تنها نجات یافته ی کشتی،اکنون به ساحل یک جزیره دور افتاده،افتاده بود.
او هر روز را به امید کشتی نجات،ساحل را و افق را به تماشا می نشست.
سرانجام خسته و نا امید،از تخته پاره ها کلبه ای ساخت تا خود را از خطرات دور نگه دارد و در آن بماند تا کشتی نجات برسد.
اما هنگامی که در جستجوی غذا بود،از دور دید که کلبه اش در حال سوختن است و دودی از آن به آسمان می رود.
بدترین اتّفاق ممکن افتاده و همه چیز از دست رفته بود.
از شدت خشم و اندوه در جا خشک اش زد.فریاد زد:خدایا؛چرا با من چنین کاری کردی؟
صبح روز بعد با صدای بوق کشتی ای که به ساحل نزدیک می شد از خواب پرید.
کشتی ای آمده بود تا نجاتش دهد.
نجات دهندگان می گفتند:
ما آن آتشی را که روشن کرده بودی را دیدیم و به اینجا آمدیم.
نظرات شما عزیزان: موضوعات مرتبط: متفرقه [ 15 ارديبهشت 1394
] [ 22:46 ] [ ] |
|
[ طراحی : دبیرستان فاطمه زهرا (س) ] [ Weblog Themes By : server2011 ] |